مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟
پیرمرد:
معلومه که نه!
- چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو
بگین؟!
- یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
-
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟!
- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم
مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟
-
خوب... آره امکان داره
- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز
هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
- خوب...
آره این هم امکان داره
-
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم
یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم
و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای
دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی
اونو درست کرده
- آره ممکنه...
- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی
رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو
معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد
- لبخندی بر لب مرد جوان نشست
-
در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می
خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما!
- مرد جوان از
تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
-
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس
از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات
ازدواج کنه
- مرد جوان همچنان نیش لبخندش بازتر شد
- یه روزی هر
دوتاتون میاین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون
اجازه می خواین
- اوه بله... حتما و تبسمی عاشقانه بر لبانش نشست
-
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته
گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... می فهمی؟!
دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند،
بطوریکه هردو ماشین بشدت آسیب میبینند .ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی
جان سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشین هایشان که حالا تبدیل به
آهن فراضه شده بیرون می آیند ، خانم راننده میگوید: چه جالب شما مرد
هستید،ببینید چه بروز ماشین هایمان آمده ! همه چیز داغان شده ولی ما کاملا"
سالم هستیم .
این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با
هم ملاقات کنیم و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم !
مرد
با هیجان پاسخ داد:بله ، کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف
خدا باشد !
سپس زن ادامه داد و گفت : ببینید یک معجزه دیگر. ماشین من
کاملا" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته
که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن
بگیریم.
بعد زن بطری را به مرد داد .
مرد سرش را به علامت تصدیق تکان
داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه مشروب را نوشید.
بعد بطری را به
زن بر گرداند .زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند.
مرد گفت: مگر شما
نمی نوشید؟!
زن در جواب گفت: نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس باشم .
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد…
یک خانم ۴۵ ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ رو تجربه کنه، خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنی. در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت بماند و عمل های زیر انجام دهد. کشیدن پوست صورت، تخلیه چربی ها، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم. از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت، تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده رو از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش، او از بیمارستان مرخص شد و در وقت گذشتن از خیابان، در راه خانه، بوسیله یک آمبولانس، کشته شد. وقتی با خدا روبرو شد پرسید: من فکر کردم شما فرمودید 43 سال دیگه فرصت دارم، چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ خدا جواب داد:من چهره تو رو تشخیص ندادم!!!
نتیجه: قابل توجه دختر خانوما!!!!!!!! هیچ وقت سعی نکنید خودتون رو عوض کنید، شاید ...
یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهیگیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت. پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟ ماهیگیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی. بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟ پاسخ شنید: همین مقدار برای سیر کردن خانواده ام کافی است.بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چکار می کنی؟ ماهیگیر جواب داد: با بچه هایم گپ میزنم، با آنها بازی می کنم و با دوستانم گیتار میزنم. بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی صید کنی، می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری بخری ، آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعد ها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی. ماهیگیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدود بیست سال. و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکت را به قیمت بالا می فروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند. ماهیگیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد؟ بازرگان جواب داد: بعد زمان بازنشستگیت فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی، برای تفریح ماهیگیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش می گذرانی. ماهیگیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد. اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهیگیر را فهمید؟