پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

مهلت خدا برای زندگی

یک خانم ۴۵ ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ رو تجربه کنه، خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنی. در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت بماند و عمل های زیر انجام دهد. کشیدن پوست صورت، تخلیه چربی ها، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم. از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت، تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده رو از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش، او از بیمارستان مرخص شد و در وقت گذشتن از خیابان، در راه خانه، بوسیله یک آمبولانس، کشته شد. وقتی با خدا روبرو شد پرسید: من فکر کردم شما فرمودید 43 سال دیگه فرصت دارم، چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ خدا جواب داد:من چهره تو رو تشخیص ندادم!!!

نتیجه: قابل توجه دختر خانوما!!!!!!!! هیچ وقت سعی نکنید خودتون رو عوض کنید، شاید ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد