پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

چتر ها را باید بست...!

چتر ها را باید بست
با یکی باید رفت
دل من میل به کنجی دارد
به فرا سوی زمان
به بلندای خیزش یک ابر بهار
قطرات باران باز هم بر سر من
همرهم تر شده باز از شبنم
دل من بی تاب است
همچو عشق دم صبح
آخر امروز خبر دار شدم
که جناب سرهنگ یک
گواهینامه سوی من داد به پستچی دم در
آه ای ماشینها
که یکایک مستید
و سراسر مختان سوت کشد از این جو
بنگارید و بسی شاد شوید که منم
دخترکی تازه به راننده شده
مست و معقول از این کار به انجام رسیده
داریم پول بس به کفایت معقول گوییا راه مرا میخواند
میخرم من به وفاداری این ساز کبود
دیر گاهیست که من در فکرم
چشم من تر شده است
باران انگار سبکتر شده است
همرم باز خیس تر شده است
چتر ها را باید بست از خوشی تا دم صبح زیز باران باید رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد