مادرش می گفت : " دخترم ! بگذار راحتت کنم . تمام زندگی آینده ات بستگی به
همین چند دقیقه چای آوردن دارد . پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول
خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام !
نمی خوام پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود . یک
وقت هول نشوی ! رنگت عوض شود ، با خودشان می گویند : " دختره آدم ندیده است
" ، سینی چای را محکم بگیر . مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای
داماد را شرمنده کنی . حواست جمع باشد ، اول بزرگتر . یک وقت نبینم که سینی
را یکراست بردی جلوی آقای داماد ! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آَش دهن
سوزی است ! آرام و با حوصله راه برو . دوبار کمتر تعرف نکن ، سرت را بلند
نکن . آرام حرف بزن . حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت
عیب می گذارند که دختره بی حیا و پر رو بود . عزیزم ! می دانم که سخت است
ولی چند دقیقه بیشتر نیست . تحمل کن . از قدیم گفته اند : " در دروازه شهر
را می شود بست ولی در دهان مردم را نه... "
لحظه ی موعود فرا رسیده بود ، دستورها را مو به مو اجرا می کرد . سینی چای
را دو دستی چسبیده بود . سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند . شانه هایش را
پایین انداخت . محکم و استوار قدم بر می داشت . همه چیز روبراه بود . چند
قدم بیشتر راه نرفته بود که چشمش به مادر داماد افتاد که در گوش دخترش پچ
پچ می کرد .
گوش هایش را تیز کرد . صدای مادر را شنید که می گفت : " ماشااله هزار
ماشااله همچین چایی می آره که انگار نسل اندر نسل قهوه چی بوده اند .... "
منم چایی میخوام.