پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

چای خواستگاری!

مادرش می گفت : " دخترم ! بگذار راحتت کنم . تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد . پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام ! نمی خوام پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود . یک وقت هول نشوی ! رنگت عوض شود ، با خودشان می گویند : " دختره آدم ندیده است " ، سینی چای را محکم بگیر . مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی . حواست جمع باشد ، اول بزرگتر . یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد ! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آَش دهن سوزی است ! آرام و با حوصله راه برو . دوبار کمتر تعرف نکن ، سرت را بلند نکن . آرام حرف بزن . حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب می گذارند که دختره بی حیا و پر رو بود . عزیزم ! می دانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست . تحمل کن . از قدیم گفته اند : " در دروازه شهر را می شود بست ولی در دهان مردم را نه... "
لحظه ی موعود فرا رسیده بود ، دستورها را مو به مو اجرا می کرد . سینی چای را دو دستی چسبیده بود . سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند . شانه هایش را پایین انداخت . محکم و استوار قدم بر می داشت . همه چیز روبراه بود . چند قدم بیشتر راه نرفته بود که چشمش به مادر داماد افتاد که در گوش دخترش پچ پچ می کرد .
گوش هایش را تیز کرد . صدای مادر را شنید که می گفت : " ماشااله هزار ماشااله همچین چایی می آره که انگار نسل اندر نسل قهوه چی بوده اند .... "

نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ

منم چایی میخوام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد