اگه مطلب " نمیدونم اسمشو چی بذارم" رو خونده باشید! داستانی بود که واسه خودم اتفاق افتاده بود. این یکی مطلبی هم که گذاشتم در ادامه همون ماجرا واسم اتفاق افتاد، حیفم اومد که واستون ننویسمش!
تو مغازه نشسته بودم یه بنده خدایی که حدودا بیست و سه چهار سالش بود " این یه بنده خدای دیگه هست!" اومد و بستنی قیفی خواست. خوب منم پاشدم و یه بستنی از دستگاه واسش زدم. پولش رو حساب کرد و رفت. هنوز سر جام ننشسته بودم که دیدم دوباره برگشت و حرفش این بود:
.
.
آقا این بستنی که دادی کاغذش خرابه، لطفا کاغذشو عوض کن!
.
.
من حدود یک دقیقه هنگ کردم، هی فکر کردم این منظورش از کاغذ چیه؟؟!!!! بستنی قیفی که کاغذ نداره!!!!
یه کم به بستنی دقت کردم دیدم نونش!!!! زیرش شکسته شده!!!!!!!!!!
.
.
.
اون بنده خدا بعد از بیست و چند سال زندگی، هنوز متوجه نشده بود که اونی که زیر بستنی قیفی هست، نونه و خوردنی!!! نه کاغذ!!!
سلام عزیز
متنت خیلی ناز بود
بهم سر بزن
سلام عزیزم
خوبی؟
مرسی که به کلبه ی تنهایی های منم سر زدی
من آپم بدو بیا که منتظرتم
درود
شما را لینکیدم و خلیل را خبریدم!
سلام من ترنم و خیلی خوشحال هستم و ممنون که به من سر زدین