میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..
وضعیت تغذیه یک دختر مصری پزشکان را متعجب کرده است. یک دختر بچه مصری که غذایی جز گوشت نمیخورد در صورت عدم دسترسی به گوشت شروع به مکیدن خون خود میکند.
پایگاه خبری «مفکرة الاسلام» گزارش داد : خانواده این کودک از ترس اینکه مبادا به مکیدن خون اطرافیان نیز اقدام کند به یکی از شهرک های حومه قاهره نقل مکان کرده اند.
امیره دختر بچه ۱۰ ساله مصری در یک خانواده شش نفره و فقیری زندگی میکند. مادر این دختر که سرپرستی این خانواده را بر عهده گرفته است معلم مدرسه وبا درآمد پایینی است، چهار فرزند این خانواده نیز از کم خونی شدید در بیمارستان بستری شده اند.
تلاش پزشکان در علاج این کودک و کشف دلیل اعتیاد وی به گوشت بی نتیجه مانده است. امیره در هر وعده صبحانه و شام یک و نیم کیلو گوشت قرمز میخورد و وعده ناهار او یک مرغ با چربی فراوان است.
امیره با اشتهای زیاد گوشت میخورد و آن را یک سرگرمیلذت بخش میداند. اطرافیان این کودک از این هراسانند که اگر این کودک وعده غذای مطلوب خود را نخورد اقدام به خوردن هر گوشتی بکند.
مادر این کودک میگوید: امیره به مدرسه نمیرود، و من سالهای طولانی است که برای مداوای این کودک تلاش میکنم ولی تلاشهای پزشکان بی نتیجه مانده است.
با توجه به اوضاع بد مالی این خانواده ، فرماندار استان القلیوبیه اعلام کرد که هزینه وعده غذاهای امیره را که ماهانه ۱۰۰۰ جنیه مصری است دولت تقبل میکند.
این دختر که قیافه معصوم و شبیه فرشتهها دارد به تنهایی و جدا از دیگران زندگی میکند. اطرافیان این کودک از اطراف وی فرار میکنند و میگویند او شبیه حیوانات وحشی زندگی میکند
دوسـتان عزیز
:نامه ای که در زیر میخوانید از سر دلتنگی توسط یک زن ایرانی نگاشته
. " !"در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بودوقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
مردی به من نشان بده تا "روز پدر" را به او تبریک بگویم
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت چنده خوشگله؟
شده. هر چند نکات مورد اشاره در این نامه ممکن است تا اندازه ای هم
گزافه آمیز باشد، اما واقعیتهای تلخی در آن ذکر شده که اندیشه برانگیز است
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.
جملات بومی شده!!!
تهران: آن مرد با ماکسیمای مشکی آمد
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .
با اینکه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد ،هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ،
با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود ،
ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد
و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید
:" چکار می کنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترک پاسخ داد،" من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد.
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید.
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند اما پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد. آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید. زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید. مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید.. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است...