در زبان فارسی در واژهها عبارتی از یک زبان خارجی قرار دارد و شکل دگرگون شده آن وارد زبان عامه ما شده است به نمونههای زیر توجه کنید: زپرتی : واژة روسی Zeperti به معنی
زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاقهای روسی در ایران است در آن دوران
هرگاه سربازی به زندان میافتاد دیگران میگفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم
این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته
است. مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژهها
یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه میتواند نازیبا و نچسب باشد، جملة
انگلیسی (I shall have به معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف
خواندهاند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر
این واژة مسخره آمیز را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و
چه بیگانه) به کار میبرند. از واژة روسی Cossani
Fossani به معنی
آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است. از واژة فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده
است. از واژة روسی Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی برگة دارای ضمانت گرفته شده است. از واژة روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و
واژگونه به معنی بیخود و مزخرف به کار برده شده است. یادگار سربازخانههای قزاقهای روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ میگفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کردهاند |
در
یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی
فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط
میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد:"لحظه
ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که
نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل
از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را
داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی
که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در
موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا
نادرست.
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی
درموردآن مطمئن هم نیستی
بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد
پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی
رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن
رابه من می گویی؟
چند روز قبل خانمی با شوهرش در منطقه چیذر تهران با ماشین حمل مواد(مثل ماشینهای مخصوص حمل مرغ و گوشت)تصادف میکنند.راننده ماشین بزرگ که مقصر بوده به شوهرمیگوید یک میلیون تومان بشما میدهم ولی به پلیس اطلاع ندهید.اگر مبلغ خسارت کمتر از این شد بعد با من تماس بگیرید تا پس بگیرم و اگر هم بیشتر شد به شما پرداخت خواهم کرد.زن و شوهرش به موضوع مشکوک میشوند چون ظاهر راننده اینقدر ثروتمند بنظر نمیرسید که یک میلیون تومان به آنها بدهد (خسارت ماشین هم خیلی کمتر از این بوده).زنگ میزنند پلیس راهنمایی رانندگی میاید و خلاصه مشکوک میشود از راننده میخواهند درب پشت را باز کند که راننده میگوید شما مجوز بازرسی ماشین من را ندارید اینها هم زنگ میزنند پلیس ١١٠ با مجور میاید.خلاصه ماشین را باز میکنند و با جسد پوست کنده حدود ١٠٠٠ گربه بدبخت مواجه میشوند.خانم از حال میرود و راهی اورژانس بیمارستان میشود.مامور ١١٠ هم با دیدن منظره لگد محکمی به راننده میزند و تا آنجاییکه خانم و شوهرش بعد میفهمند راننده اعتراف میکند که گربه ها را برای تهیه همبرگر به محلی میبرند.بیخود نیست گربه های محله های مختلف ناغافل غیبشان میزند.
یک خانم ۴۵ ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ رو تجربه کنه، خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنی. در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت بماند و عمل های زیر انجام دهد. کشیدن پوست صورت، تخلیه چربی ها، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم. از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت، تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده رو از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش، او از بیمارستان مرخص شد و در وقت گذشتن از خیابان، در راه خانه، بوسیله یک آمبولانس، کشته شد. وقتی با خدا روبرو شد پرسید: من فکر کردم شما فرمودید 43 سال دیگه فرصت دارم، چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ خدا جواب داد:من چهره تو رو تشخیص ندادم!!!
نتیجه: قابل توجه دختر خانوما!!!!!!!! هیچ وقت سعی نکنید خودتون رو عوض کنید، شاید ...
یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهیگیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت. پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟ ماهیگیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی. بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟ پاسخ شنید: همین مقدار برای سیر کردن خانواده ام کافی است.بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چکار می کنی؟ ماهیگیر جواب داد: با بچه هایم گپ میزنم، با آنها بازی می کنم و با دوستانم گیتار میزنم. بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی صید کنی، می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری بخری ، آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعد ها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی. ماهیگیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدود بیست سال. و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکت را به قیمت بالا می فروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند. ماهیگیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد؟ بازرگان جواب داد: بعد زمان بازنشستگیت فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی، برای تفریح ماهیگیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش می گذرانی. ماهیگیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد. اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهیگیر را فهمید؟
فکرشو بکن اگه من یه امام زاده ای چیزی بودم چقدر پولدار میشدماهیییی روزگار.
هر دقیقه میومدن پول و طلا و چیزای گرون میریختن به پام,التماس میکردن,قربونم میرفتن,الگوشون میشدم,از این حرم ها واسم میساختن.نوچ نوچ نوچ مامانم امام زاده م نکرد دیگه.
ولی این مردم تا آدمو میگیرن ول نمیکننا.
هی پاچه منو میگرفتن و التماس و زاری و اینا میکردن,تا حاجت هم نگیرن که ولت نمیکنن,مثلا یه هزاری میندازن تو ضریح بع اندازه یه شمش طلا ازت توقع دارن.کار امام زاده ها هم سخته ها.
خدا حرف یکیشونو میخونه و حرف خیلیاشونو نه.
تازه ازت توقعات بیجا هم دارن هی میخوای واسشون مریض شفا بدی و واسشون شوهر پیدا کنی و کلی بدبختی دیگه.
دفه بعد یه امامزاده دیدم بهش یه خسته نباشی بگم.
آدم یه چیزایی میشنوه که دلش میخواد این امیر حسین رو بکُشه(فقط واسه رفع عصبانیت ها)
یه دختر هندی 9ساله رو مجبور کردن که با یه سگ ازدواج کنه.
یه قبیله ای نزدیک کلکته ی هندوستان هست که قبیله ای زندگی میکنن و واسه اینکه به قول خودشون روح شیطان رو از قبیله بیرون کنن این دختر بدبخت رو میخوان به گرگ بدن.
الان یعنی نمیشد یه پسر با گرگا ازدواج کنه؟
همیشه دخملای بیچاره باید قربانی بشن.
دیدین آخرشم همه به این نتیجه رسیدیم که امیر حسین رو خفه کنیم؟