پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

واژه های بیگانه

در زبان فارسی در واژ‌ه‌ها عبارتی از یک زبان خارجی قرار دارد و شکل دگرگون شده آن وارد زبان عامه ما شده است به نمونه‌های زیر توجه کنید:

زپرتی :

واژة روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاق‌های روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.
هشلهف :

مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسی (I shall have به معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژة مسخره آمیز را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند.
چُسان فسان:

از واژة روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.
شر و ور:

از واژة فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.
اسکناس:

از واژة روسی Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی برگة دارای ضمانت گرفته شده است.
فکسنی:

از واژة روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه به معنی بیخود و مزخرف به کار برده شده است.
نخاله:

یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ می‌گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده‌اند

۳پرسش سقراط

هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!


در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟

لطفا به دوستان و فامیل خود تذکر بدهید

چند روز قبل  خانمی با شوهرش در منطقه چیذر تهران با ماشین حمل مواد(مثل ماشینهای مخصوص حمل مرغ و گوشت)تصادف میکنند.راننده ماشین بزرگ که مقصر بوده به شوهرمیگوید یک میلیون تومان بشما میدهم ولی به پلیس اطلاع ندهید.اگر مبلغ خسارت کمتر از این شد بعد با من تماس بگیرید تا پس بگیرم و اگر هم بیشتر شد به شما پرداخت خواهم کرد.زن و شوهرش به موضوع مشکوک میشوند چون ظاهر راننده اینقدر ثروتمند بنظر نمیرسید که یک میلیون تومان به آنها بدهد (خسارت ماشین هم خیلی کمتر از این بوده).زنگ میزنند پلیس راهنمایی رانندگی میاید و خلاصه مشکوک میشود از راننده میخواهند درب پشت را باز کند که راننده میگوید شما مجوز بازرسی ماشین من را ندارید اینها هم زنگ میزنند پلیس ١١٠ با مجور میاید.خلاصه ماشین را باز میکنند و با جسد پوست کنده حدود ١٠٠٠ گربه بدبخت مواجه میشوند.خانم از حال میرود و راهی اورژانس بیمارستان میشود.مامور ١١٠ هم با دیدن منظره لگد محکمی به راننده میزند و تا آنجاییکه خانم و شوهرش بعد میفهمند راننده اعتراف میکند که گربه ها را برای تهیه همبرگر به محلی میبرند.بیخود نیست گربه های محله های مختلف ناغافل غیبشان میزند.

موضوع انشا : کشور خارج کجاست؟


خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کار دارند

کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان بیشتر از یک دست لباس دارد بس که تشریفاتی و مرفه است
تازه در خارج کراوات هم می زنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به پایین است

خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه چیز ها
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ...
اما در اینجا ما همیشه در حال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و بافرهنگیم

ما در ایران خیلی همه چیز داریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی آزادی
اما فرق اصلی ما در این است که خودمان میگوییم این ها را نداریم ، ولی مقاماتمان میگویند دارید
و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و میگوییم پس کو ؟
آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زور به ما حالی کنند که ایناهاش !در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی منطق هستند

خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آن ها برای لاک زدن جریمه نمیشوند
در خارج هنوز نفهمیده اند که رنگ سیاه مناسب تابستان است
خارجی ها بس که دین و اعتقاد ضعیفی دارند ، با دیدن موی نامحرم ، هیچ چیزیشان نمی شود
اما ما اگر یک تار مو ببینیم ، دچار لرزش می شویم ! بس که محکم است این اعتقاداتمان

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بی فرهنگ هستند
خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانند ازدواج از نوع موقت چیست
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاک و مطهری نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد
ما استاد پاک و مطهری داشتیم که استاد اخلاق بود و پسرش هم برای
نشان دادن اصل و نسب پدرش ، در مجلس به یکی دیگر گفت : فیوز
البته او قبل از فیوز یک ( پ ) هم گذاشت که ما نفهمیدیم چرا

آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، در حالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه ندارد شاد باشد
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیداند این را

ما قطب جهان اسلامیم در حالی که خارج در جهان اسلام هیچ چیز نیست
ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بس که بی ادبند
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومه بس که هنرمندهای مودبی هستند

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچ وقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلم ها

ما در ایران تعداد صندلی های دانشگاه هایمان از متقاضی ها بیشتر است بس که علم داریم
فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بس که ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم ها در حال خون ریزی و کارهای بد بد
در حالی که همه میدانند لذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ کس عوض نمیشود

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند

مهلت خدا برای زندگی

یک خانم ۴۵ ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ رو تجربه کنه، خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنی. در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت بماند و عمل های زیر انجام دهد. کشیدن پوست صورت، تخلیه چربی ها، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم. از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت، تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده رو از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش، او از بیمارستان مرخص شد و در وقت گذشتن از خیابان، در راه خانه، بوسیله یک آمبولانس، کشته شد. وقتی با خدا روبرو شد پرسید: من فکر کردم شما فرمودید 43 سال دیگه فرصت دارم، چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ خدا جواب داد:من چهره تو رو تشخیص ندادم!!!

نتیجه: قابل توجه دختر خانوما!!!!!!!! هیچ وقت سعی نکنید خودتون رو عوض کنید، شاید ...

 

بازرگان و ماهیگیر

یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهیگیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت. پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟ ماهیگیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی. بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟ پاسخ شنید: همین مقدار برای سیر کردن خانواده ام کافی است.بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چکار می کنی؟ ماهیگیر جواب داد: با بچه هایم گپ میزنم، با آنها بازی می کنم و با دوستانم گیتار میزنم. بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی صید کنی، می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری بخری ، آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعد ها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی. ماهیگیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدود بیست سال. و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکت را به قیمت بالا می فروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند. ماهیگیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد؟ بازرگان جواب داد: بعد زمان بازنشستگیت فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی، برای تفریح ماهیگیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش می گذرانی. ماهیگیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد. اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهیگیر را فهمید؟

 

امامزاده...

فکرشو بکن اگه من یه امام زاده ای چیزی بودم چقدر پولدار میشدماهیییی روزگار.

هر دقیقه میومدن پول و طلا و چیزای گرون میریختن به پام,التماس میکردن,قربونم میرفتن,الگوشون میشدم,از این حرم ها واسم میساختن.نوچ نوچ نوچ مامانم امام زاده م نکرد دیگه.

ولی این مردم تا آدمو میگیرن ول نمیکننا.

هی پاچه منو میگرفتن و التماس و زاری و اینا میکردن,تا حاجت هم نگیرن که ولت نمیکنن,مثلا یه هزاری میندازن تو ضریح بع اندازه یه شمش طلا ازت توقع دارن.کار امام زاده ها هم سخته ها.

خدا حرف یکیشونو میخونه و حرف خیلیاشونو نه.

تازه ازت توقعات بیجا هم دارن هی میخوای واسشون مریض شفا بدی و واسشون شوهر پیدا کنی و کلی بدبختی دیگه.

دفه بعد یه امامزاده دیدم بهش یه خسته نباشی بگم.


...



زیر رگبار نگاهت، دلم انگار زیر و رو شد

 برای داشتن عشقت، همه جونم آرزو شد
  تا نفس کشیدی انگار، نفسم برید تو سینه
    ابر و باد و دریا گفتن، حس عاشقی همینه!

بازم یه قربانی مونث..

آدم یه چیزایی میشنوه که دلش میخواد این امیر حسین رو بکُشه(فقط واسه رفع عصبانیت ها)

یه دختر هندی 9ساله رو مجبور کردن که با یه سگ ازدواج کنه.

یه قبیله ای نزدیک کلکته ی هندوستان هست که قبیله ای زندگی میکنن و واسه اینکه به قول خودشون روح شیطان رو از قبیله بیرون کنن این دختر بدبخت رو میخوان به گرگ بدن.

الان یعنی نمیشد یه پسر با گرگا ازدواج کنه؟

همیشه دخملای بیچاره باید قربانی بشن.

دیدین آخرشم همه به این نتیجه رسیدیم که امیر حسین رو خفه کنیم؟

نامه!



گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمان خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.

پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.

ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.

دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.

اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.

راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.

همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.قربانت .. مادرت.

راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم!