پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

پنجره

سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند...

لیوان...

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
 شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است...

...


وقتی دستام خالی باشه

وقتی باشم عاشق تو

غیر دل چیزی ندارم که بدونم لایق تو

دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم

با تموم بی پناهی به تو تکیه داده بودم

هر بلایی سرم اومد همه زجری که کشیدم

همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم

اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه سر سپردی

بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت

یکی هست این ور دنیا که تو یادش مونده اسمت


کل کل، بیل گیتس و جنرال موتورز!

در یکی از نمایشگاههای کامپیوتر، از طرف بیل گیتس این سخنان در مقایسه صنعت کامپیوتر و اتومبیل مطرح شده بود: «اگر جنرال موتورز همانند صنعت کامپیوتر با تکنولوژی روز پیش می رفت امروز اتومبیل هایی با قیمت 25 دلار داشتیم که با یک گالن بنزین قادر بود 1000 مایل را طی کند.»

در جواب بیل گیتس کمپانی جنرال موتورز اینگونه پاسخ داده بود:

اگر جنرال موتورز مانند مایکروسافت پیشرفت می کرد امروزه اتومبیل هایی با این ویژگیها داشتیم:

1ــ بدون هیچ دلیلی اتومبیل شما 2 بار در روز داغون می شد.

2ــ هر بار که آسفالت جاده ها عوض می شد شما باید اتومبیل جدید می خریدید.

3ــ گاه و بیگاه در وسط اتوبان اتومبیل شما خاموش می شد و باید دوباره آنرا ری استارت می کردید!

4ــ گاه پیش می آمد با انجام مانورهایی مانند یک دور زدن ساده اتومبیل شما خاموش می شد و دیگر روشن نمی شد و باید موتور آن را عوض می کردید.

5ــ هر ماشین را فقط یک نفر می توانست استفاده کند مگر اینکه car95 یا carNT بخرید و برای هر سرنشین یک صندلی سفارش دهید.

6ــ مکینتاش اتومبیل هایی می ساخت که با خورشید کار می کردند و 5 برابر مطمئن تر و سریعتر بودند ولی فقط در 5% جاده ها می توانستید از آن استفاده کنید.

7ــ چراغ های هشدار اتومبیل حذف و به جای آنها یک هشدار کلی «بروز نقص فنی» ظاهر می گشت.

8ــ کیسه هوای اتومبیل قبل از عملکرد از شما می پرسید: «آیا مطمئنی!».

9ــ به طور ناگهانی اتومبیل شما را بیرون می انداخت و درب آن قفل می شد و شما مجبور بودید از آنتن اتومبیل آویزان شوید و در آن را با کلید باز کنید.

10ــ هر بار که جنرال موتورز اتومبیل جدید تولید می کرد باید رانندگان دوباره آموزش رانندگی می دیدند چون دیگر آن پدالها و ابزارهای کنترلی مانند قبل کار نمی کرد.

11ــ  برای خاموش کردن اتومبیل باید دکمه استارت آن را می فشردید!

نصایح زرتشت به پسرش

آنچه راگذشته است فراموش کن وبدانچه نرسیده است رنج واندوه مبر
قبل ازجواب دادن فکرکن
هیچکس راتمسخرمکن
نه به راست ونه به دروغ قسم مخور
خودبرای خود،زن انتخاب کن
تاحدی که می توانی،ازمال خوددادودهش نما
کسی رافریب مده تادردمندنشوی
ازهرکس وهرچیزمطمئن مباش
فرمان خوب ده تابهره خوب یابی
سپاس دارباش تالایق نیکی باشی
بامردم یگانه باش تامحرم ومشهور شوی
راستگوباش تااستقامت داشته باشی
متواضع باش تادوست بسیارداشته باشی
دوستداردین باش تاپاک وراست گردی
مطابق وجدان خودرفتارکن که بهشتی شوی
سخی وجوانمردباش تاآسمانی باشی
روح خودرابه خشم وکین آلوده مساز
هرگزترشرووبدخومباش
اگرخواهی ازکسی دشنام نشنوی کسی رادشنام مده
باهیچکس وهیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به توآسیب نرسد

بستنی قیفی با طعم کاغذ!!!

اگه مطلب " نمیدونم اسمشو چی بذارم" رو خونده باشید! داستانی بود که واسه خودم اتفاق افتاده بود. این یکی مطلبی هم که گذاشتم در ادامه همون ماجرا واسم اتفاق افتاد، حیفم اومد که واستون ننویسمش!


تو مغازه نشسته بودم یه بنده خدایی که حدودا بیست و سه چهار سالش بود " این یه بنده خدای دیگه هست!" اومد و بستنی قیفی خواست. خوب منم پاشدم و یه بستنی از دستگاه واسش زدم. پولش رو حساب کرد و رفت. هنوز سر جام ننشسته بودم که دیدم دوباره برگشت و حرفش این بود:

.

.

آقا این بستنی که دادی کاغذش خرابه، لطفا کاغذشو عوض کن!

.

.

من حدود یک دقیقه هنگ کردم، هی فکر کردم این منظورش از کاغذ چیه؟؟!!!! بستنی قیفی که کاغذ نداره!!!!

یه کم به بستنی دقت کردم دیدم نونش!!!! زیرش شکسته شده!!!!!!!!!!

.

.

.

اون بنده خدا بعد از بیست و چند سال زندگی، هنوز متوجه نشده بود که اونی که زیر بستنی قیفی هست، نونه و خوردنی!!! نه کاغذ!!!

داستان مردی که جهنم را خرید!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد
 
دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست

بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!

انعکاس زندگی!

پسر و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین

افتاد و داد کشید: آآآی ی!! صدایی از دوردست آمد: آآآی‏ی‏!! پسر با کنجکاوی فریاد

زد: کی هستی؟  پاسخ شنید: کی هستی؟  پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! 

باز پاسخ شنید: ترسو!  پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ 

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان

هستی! و بازهم صدا منعکس شد , پسرک بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح داد: مردم

میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هرچیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب میدهد. 

اگر عشق را بخواهی ، عشق بیشتری در قلبت به‏ وجود می‏آید و اگر به دنبال موفقیت

باشی، آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به

تو خواهد داد.

مردی که تنها یک روز زندگی کرد !

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، فرشته سکوت کرد ؛ آسمان و زمین را به ریخت ؛ جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، فرشته سکوت کرد ؛ به پر و بال فرشته پیچید ، فرشته سکوت کرد ؛ کفر گفت و سجاده دور انداخت ، باز هم فرشته سکوت کرد ؛ دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ، این بار فرشته سکوتش راشکست و گفت : بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقی ست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز...... با یک روز چه کاری می توان کرد......؟
فرشته گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ؛ و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نکاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد !
قدری ایستاد..... بعد با خود گفت : وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد ، اما....اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان یک روز آشتی کرد وخندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .

چای خواستگاری!

مادرش می گفت : " دخترم ! بگذار راحتت کنم . تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد . پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام ! نمی خوام پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود . یک وقت هول نشوی ! رنگت عوض شود ، با خودشان می گویند : " دختره آدم ندیده است " ، سینی چای را محکم بگیر . مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی . حواست جمع باشد ، اول بزرگتر . یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد ! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آَش دهن سوزی است ! آرام و با حوصله راه برو . دوبار کمتر تعرف نکن ، سرت را بلند نکن . آرام حرف بزن . حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب می گذارند که دختره بی حیا و پر رو بود . عزیزم ! می دانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست . تحمل کن . از قدیم گفته اند : " در دروازه شهر را می شود بست ولی در دهان مردم را نه... "
لحظه ی موعود فرا رسیده بود ، دستورها را مو به مو اجرا می کرد . سینی چای را دو دستی چسبیده بود . سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند . شانه هایش را پایین انداخت . محکم و استوار قدم بر می داشت . همه چیز روبراه بود . چند قدم بیشتر راه نرفته بود که چشمش به مادر داماد افتاد که در گوش دخترش پچ پچ می کرد .
گوش هایش را تیز کرد . صدای مادر را شنید که می گفت : " ماشااله هزار ماشااله همچین چایی می آره که انگار نسل اندر نسل قهوه چی بوده اند .... "

نمی دونم اسمشو چی بذارم!!!

این چیزی رو که می خوام واستون بگم، چند روز پیش واسه خودم اتفاق افتاد، من که نمی دونم اسمشو چی بذارم!!!

تو مغازه نشسته بودم " شیرینی فروشی"، یه بنده خدایی اومد یک کیلو شیرینی تر خواست. منم رفتم و شیرینی رو واسش کشیدم. بعد از کشیدن شیرینی دیدم اون بنده خدا به زبون خارجی یه چیزایی میگه که من حالیم نمیشه!!" آخه من خارجی بلد نیستم!!!" کارگرمون" که خارجی بلده " رو صدا کردم تا بیاد واسم ترجمه کنه!!! هیچی ، اومد و ترجمه کرد و معلوم شد که اون بنده خدا از من می خواد جعبه شیرینی رو واسش کادو کنم!!!!!!!!!!!!!!!! حالا من از یه طرف مونده بودم بخندم یا گریه کنم! از طرف دیگه هرچی می خواستم اون بنده خدا رو قانع کنم که جعبه شیرینی رو کادو نمی کنن، قبول نمی کرد، "از اون اسرار و از ما انکار!!!". بالاخره، خوب ما هم که هدفمون رضایت مشتریه !!! مجبور شدیم یک جعبه شیرینی تر رو با هزار بدبختی واسه آقا کادو کنیم!!!" بنده خدا اونی که می خواد این کادو رو بگیره!!! حتما وقتی بازش کنه شوکه میشه!!! "

این ماجرا تموم شد ولی...

من اینو فهمیدم که: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها...

ترفند پولدار شدن!

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !